عکس صبح بخیر انگیزشی
در عکس صبح بخیر انگیزشی شما همراهان عزیز سایت عکس نوشته می توانید با سری جدید عکس صبح بخیر انگیزشی و امیدانه را مشاهده کنید.
عکس صبح بخیر انگیزشی
صبح بخیر من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را
افتاده بر خاک درت، خوش آن که آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را
یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟
تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را
از دیدنت بیخود شدم، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را
گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا جان می دهد
من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را
صد بار آیم سوی تو، تا آشنا کردی به من
هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
تا کی هلالی را چنین زین ماه میداری جدا؟
یا رب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
تو ای نسیم صباحی که پیک دلشدگانی
علی الصباح روان شو به جستجوی صباحی
سراغ منزل آن یار مهربان چو گرفتی
چو صبح خرم و خندان شتاب سوی صباحی
گرت هواست که در بر رخ تو زود گشاید
طفیل روی صبیحی برو به کوی صباحی
پس از سلام به کنجی نشین و بهر تحیت
نخست صبحک الله بخوان به روی صباحی
اگر به یاد غریبان این دیار برآید
حدیثی از لب شیرین و بذله گوی صباحی
بگو که هاتف محنت نصیب غمزده تا کی
شبان تیره نشیند در آرزوی صباحی
به جان رسیده ز رنج خمار دوری و خواهد
صبوحی از می انفاس مشکبوی صباحی صبح بخیر
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت
اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو
بر من دل کافر و مسلمان صبح بخیر میسوخت
میگیری از کتاب رسولان غبار را
میآوری دو معجزهٔ آشکار را
ایمان من به چشم تو ایمان به روشنیست
از من مگیر این شب دنبالهدار را
ای چشم تو دو پردهٔ نقاشی خدا
با آن نگاه تازه چه حاجت بهار را؟
چشم تو شاهکار و لبت شاهکارتر
ناز آفریده این همه نقشونگار را
هر فتنه هست زیر سر چشمهای توست
بیدار کن دو فتنهگر بیقرار را
با دیدنت بمیرم یا با ندیدنت؟
چیزی بگو که سر کنم این روزگار را
این بار آمدم که بسوزم به پای تو
این بار آمدم که ببازم قمار را
امشب چه زود میگذرد کاش روزگار
زانو ببندد این شتر بیمهار را
میآیی
یک روز با تبسمهایت
میآیی
یک روز با اشکهایت
میآیی
یک روز با زخمهای عریانت
میآیی
هربار که روبروی آینه میایستم…
ببین چقدر به من میآیی!
تو همانی؛ آنکه من از هر نظر میخواهمش
بیبروبرگرد و اما و اگر میخواهمش
بارها از آینه پرسیدهام این راز را
من چرا اینگونه هستم؛ این قَدَر میخواهمش؟!
دور اگر افتادم از او چشم دنیا شور بود
چشمتان روشن که با چشمان تر میخواهمش
هرچه میخواند برایم البلاءُ للولا
بیشتر از بیشتر از بیشتر میخواهمش
هرچه از عشقش بگویم، گفتنی دارم هنوز
جملهای گویا و موجز، مختصر؛ میخواهمش
سوخته لالهزار من رفته گل از کنار من
بیتو نه رنگم و نه بو ای قدمت بهار من
دوش نسیم مژدهای گل به سر امید زد
کز ره دور میرسد سرو چمن سوار من
گر به تبسمی رسد صبح بهار وعدهات
آینه موجگل زند تا ابد از غبار من
گر همه زخم خوردهام گل زکف تو بردهام
باغ حناست هر کجا خون چکد از شکار من
فرصت دیگرم کجاست تا کنم آرزوی وصل
راه عدم سپید کرد شش جهت انتظار من
عکس تحیر آب و رنگ منفعل است از آینه
گرد نفس نمیکند هستی من ز عار من
آه سپند حسرتم گرمی مجمری ندید
سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار من
کاش به وامی از عرق حق وفا ادا شود
نم نگذاشت در جبین گریهٔ شرمسار من
خاک تپیدنم که برد گرد مرا بهکوی تو
بنده حیرتم که کرد آینهات دچار من
ظاهر و باطن دگر نیست به ساز این نشاط
تا من و تو اثر نواست نغمهٔ توست تار من
گر به سپهرم التجاست ور مه و مهرم آشناست
بیدل بی کس توام! غیر تو کیست یار من؟
یک گنجهٔ قدیمی خیلی عزیز داشت
در آن کتاب و خاطره و خردهریز داشت
جای خلال سیبزمینی و چوبشور
بیبی همیشه گوشهٔ شالش «مویز» داشت
در گنجهاش چهقدر غزلهای ناتمام
از دختری نجیب و جوان، تند و تیز داشت
شمسالملوک، دختر خان، ماه ایل بود
دوروبرش چهقدر غلام و کنیز داشت
شاداب بود و حسرت و غم در دلش نبود
طبعی وطنپرست و غریبهستیز داشت
الماس اشک گوشهٔ پلکش نمینشست
یاقوت سرخ بر لب و بر سینهریز داشت
بابا که رفت خاطرهها سرد و تلخ شد
از آن به بعد زندگیاش افتوخیز داشت
آن شب عروس خانهٔ پرویزخان که شد
احساس باغ سرد پس از برگریز داشت
پنجاه سال بعد از آن روزهای سرد
بیبی هنوز شاه دلی روی میز داشت
ما هردو شاعریم و تو شیرینزبانتری
ما هردو شعر… گرچه تو از من روانتری
ما هرکداممان غزلی عاشقانهایم
از بس تو سهل ممتنعی، جاودانتری
مهری که هست در دل من در تو نیز هست
اما قبول کن تو کمی مهربانتری
میپیچمت میان غزلهای محکمم
چون از نگاه منتقدین در امانتری
آیینه را مقابل چشمان من مگیر
بگذار حس کنم که تو از من جوانتری
از ما دو کوه سخت اگر ساخت زندگی
هرچند مثل هم… تو ولی قهرمانتری
تنها کسی که هست حواسش به من، تویی
هربار گفتهام که تو آرام جانتری
اما کسی همیشه حواسش به ما دوتاست
آنهم خداست، نیست از او مهربانتری
اگرچه خانهٔ من از سکوت لبریز است
ولی به یاد تو هر لحظهام غزلخیز است
دلم خوش است به آواز و ساز تنهایی
که بی حضور تو هر گوشهای غمانگیز است
بهار، فصل نشاط است، بی تو اما نه
بهار بی تو برایم به رنگ پاییز است
به آن تبسم شیرین اگرچه خو کردم
ولی چه فایده وقتی برای پرویز است؟
اگرچه هیچ سلاحی نداشتم جز شعر
ولی به اشک قسم، تیغ آه من تیز است
از برایت نامهای با چشم گریان مینویسم
جمله-جمله حسرتم را زیر باران مینویسم
تا شکوفا گشته یاد روی تو در خاطر من
صد خزان دردم ولی وصف گلستان مینویسم
بی بهار روی تو ای دلستان بیوفایم
نام دل را غنچۀ سردرگریبان مینویسم
مینویسم عاشقم بر عطر زلفت، این عجب بین
بردهام بویی ز کفر، امّا از ایمان مینویسم
آنچه بنگارم همه از حسرت دل مینگارم
آنچه بنویسم همه از غربت جان مینویسم
در کلاس عشق تو افتادهام اما عجیب است
اوّل مهر است و دارم مشق هجران مینویسم
یاد گیسوی تو بودم نامه را گر طول دادم
بر من مسکین ببخشا گر پریشان مینویسم…
برون شو ای غم از سینه که لطف یار میآید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار میآید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار میآید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار میآید
برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار میآید
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار میآید
در و دیوار این سینه همیدرد ز انبوهی
که اندر در نمیگنجد پس از دیوار میآید
نمیگویم همین شبهای ابرآلود برگردی
تو فرصت داری اصلاً تا ابد… تا زود برگردی
تو فرصت داری از هر جای این تقویم بی تاریخ
بدون هیچ مرز، ای عشق نامحدود برگردی!
تو فرصت داری ای زیباترین فردای فرداها!…
سحرگاهی که خواهی ماند… خواهی بود… برگردی
به میعاد غزلهایی که کامل میشود با تو
تو باید ای زن کامل! زن موعود! برگردی
جهان آتش گرفتهست از همین سمتی که ما هستیم
تو باید از دل این نقشهٔ پر دود برگردی
در این کوه احتمالا ریزش است انگار میگوید:
مبادا بیمن از این جادهٔ مسدود برگردی…
بیا موهات سمت باد را تغییر خواهد داد
تو دریایی تو باید برخلاف رود برگردی
همین یک غنچه باقی مانده از این شاخۀ مریم
همین کافیست تا یک صبح خیلی زود برگردی!صبح بخیر