عکس پروفایل من یک سپاهی ام

در عکس پروفایل من یک سپاهی ام شما همراهان عزی می توانید سری جدید از عکس پروفایل من یک سپاهی ام را با گرافیک عالی مشاهده کنید همراه با متن

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

من یک سپاهی ام تنها تویی که از لب من شعر می‌شوی
هرکس که لایق غزل عاشقانه نیست…

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

اگر از آمدنم رنجه نگردد خویت
هر دم از دیده قدم سازم و آیم سویت
گر بدانم که توان بر سر کویت بودن
تا توانم نروم جای دگر از کویت
سر من خاک رهت باد که شاید روزی

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

بر سر من سایه کند سرو قد دل جویت
یا مرا زار بکش یا مرو از پیش نظر
که ز کشتن بتر است این که نبینم رویت
می کشم هر نفس از خط و ز زلفت آهی
آه! بنگر که چه ها می کشم از هر مویت

عکس پروفایل من یک سپاهی ام دخترانه
عکس پروفایل من یک سپاهی ام

بعد از این لطف کن و در دل تنگم بنشین
تا نشستن نتواند دگری پهلویت
ای به ابروی تو مایل همه کس چون مه عید
از هلالی چه عجب میل خم ابرویت؟

 

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

زیرِ گوش دلم هزاران بار، خواندم از عشق بر حذر باشد
خیره‎سر یک‎نفس مرا نشنید، حال بگذار خون‌جگر باشد
این لجوج، این صمیمی، این ساده، خون نمی‌شد اگر، نمی‌فهمید

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

زود جا باز می‌کند در دل، عشق هر قدر مختصر باشد
من و دل هر چه نابلد بودیم، عشق در کارِ خویش وارد بود
من و دل را نخوانده از بر داشت، تا نگاهش به دور و بر باشد
آمد و با خودش دلم را برد، در دل کوچه‌های حیرانی

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

مانده‌ام با خودم: چرا آمد او که می‌خواست ره‌گذر باشد؟
با بهار آمدی به دیدارم، با بهار از کنارِ من رفتی
گل من! فرصت تماشایت کاش می‌شد که بیش‌تر باشد
قول دادی که سال آینده با بهاری دوباره، برگردی

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

سال آینده ما اگر باشیم، سال آینده‌ای اگر باشد
سفرت خوش گل همیشه بهار! با تو بودن معاصرِ من نیست
این خزانی، سرشتش این گونه‎ست: بی تو بایست در سفر باشد
شُکر او که همیشه در همه حال جای شکر عنایتش باقی‌ست

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

عین شُکرست این‌که ابر بهار چشم‌هایش همیشه تر باشد
ما که در کنج غربتی ابری هی خبرهای داغ می‌شنویم
روزیِ صبحِ آسمانِ شما قاصدک‌های خوش‌خبر باشد

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

کلمات مرا نمی‌شنوی؟ دوست داری که بی‌صدا باشم؟
با تو بی‌واژه حرف خواهم زد، باز گوشَت به من اگر باشد
تو زبان سکوت را بلدی، بلدی بشنوی سکوت مرا
من سکوتم، تو بشنو و بگذار گوش اهل زمانه کر باشد

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

هر چند که دلتنگ‌تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ‌تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه‌تر از دامن الوند
بشکوه‌تر از کوه دماوند، غرورم

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

یک عمر پریشانی دل، بسته به مویی‌ست
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می‌کنم از خویش
تو، قاف قرار من و من، عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیرهٔ نیلوفرم و تشنهٔ نورم

عکس نوشته در مورد تبریک روز پزشک با متن97

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

آه، چرا می‌باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن، همه چیزی
عادی می‌نماید؟
وگرنه تو عادی‌ترین موسمی
که می‌باید به چار موسم افزود.
و چشمان تو،
راحت‌ترین روزی که می‌توان برای زیستن تصمیم گرفت.

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

از تو سکوت مانده و از من، صدای تو
چیزی بگو که من بنویسم به جای تو
حرفی که خالی‌ام کند از روزها سکوت
حسّی که باز پُر کُنَدَم از هوای تو
این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

تا صبح راه می‌روم و پا‌به‌پای تو
در خواب حرف می‌زنم و گریه می‌کنم
بیدار می‌کنند مرا دست‌های تو
هی شعر می‌نویسم و دلتنگ می‌شوم
حس می‌کنم کنارَمی و آه جای تو…
“این شعر را رها کن و نشنیده‌ام بگیر
بگذار در سکوت بمیرم برای تو”…

آرزویم فقط این است زمان برگردد
تیرهایی که رها شد به کمان برگردد
سال‌ها منتظر سوت قطارم که کسی
با سلام و گل سرخ و چمدان برگردد

من نوشتم که تو را دوست ندارم ای کاش
نامه‌ام گم بشود، نامه‌رسان برگردد
روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من
باید امروز ورق‌های جهان برگردد
پیرمردی به غزل‌های من ایمان آورد
به سفر رفت و قسم خورد جوان برگردد…

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

این عینک سیاهت را بردار دلبرم
این‌جا کسی تو را نمی‌شناسد
هر شب، شب تولد توست
و چشم روشنی هیجان است
در چشم‌های ما

از ژرفای آینهٔ روبه‌رو
خورشید کوچکی را انتخاب کن
و حلقه کن به انگشتت
یا نیمتاج روی موی سیاهت
فرقی نمی‌کند، در هر حال
این‌جا تو را با نام مستعار شناسایی کردند
نامی شبیه معشوق
لطفا
آهوی خسته را که به این کافه سر کشید
و پوزه روی ساق تو می‌ساید
با پنجهٔ لطیف نوازش کن…سپاه

روزی که کلک تقدیر در پنجهٔ قضا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی
ما را خیال لعلت سرمایهٔ بقا بود
روزی که می‌گرفتند پیمان ز نسل آدم

عشق از میان ذرات در جستجوی ما بود
ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد
گر پاره شد ز مستی پیراهنم بجا بود
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلائی

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

ما خیل عشق‌بازان هجران‌مان بلا بود
ساقی لباس زهدم صد ره به می فرو شست
تا پاک شد ز رنگی کالودهٔ ریا بود
گر در محیط حیرت غرقم، گناه من چیست؟
در کشتی وجودم عشق تو ناخدا بود
می‌خواستم که دل را از غم خلاص یابم
داغ جدائی آمد وین آخرالدوا بود

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

بارانی از بنفشه گرفت، آه! پشت بنفشه‌ها تو نبودی
یا بودی و صدام نکردی، یا گریهٔ مرا نشنودی
پشت بنفشه کلبه و مه بود، من خسته سمت کلبه دویدم

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

یا کلبهٔ تو خواب مرا دید، یا در زدم، تو در نگشودی
پشت بنفشه دختری آمد، در دامنش هزار گل سرخ
یک‌یک به نام کوچک گل‌ها، پرسیدمش، ولی تو نبودی

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

من شاعرم، و جرم من این است: گل را به نام کوچک خواندم
گفتم چقدر اسم تو زیباست… گل گفت: هی! چقدر حسودی!
بعدا که دوست‌تر شدمش گفت: با من هزار اسم دگر هست

عکس نوشته های یه روز خوب میاد

عکس پروفایل من یک سپاهی ام

اصلا عجیب نیست که هرگز زیبایی مرا نسرودی
آن‌وقت از مکالمهٔ ما یک شاخه گل در آن سوی مه ماند
دختر نبود و برف و بنفشه، آوار شد، چه خواب کبودی!
یک چشمه و هزار بنفشه؟ یک دختر و هزار گل سرخ؟
باور نمی‌کنم تو نباشی، باور نمی‌کنم تو نبودی…

بگسلم از تو، با که پیوندم؟
از تو گر بگسلم به خود خندم
بخت بیدار یاور من شد
ناگهان زی در تو افکندم
بندها بود بر من، اکنون شد
دیدن تو کلید هر بندم

کان اگر کَندَمی نیافتمی
زان تو را یافتم که جان کندم
کی خبر داشتم ز خود بی تو
که چی‌ام، یا چه گونه، یا چندم
اگه اکنون شدم ز خود که مرا
جاودان با تو بود پیوندم

لاغر و مرده بودمی و اکنون
یال و بازو به جان بیاگندم
بی تو از تن چه کیسه بردوزم؟
یا ز جان، من چه طرف بربندم؟

بی تو با ملک جم نه خشنودم
با تو باشم، به هیچ خرسندم
دور گردم ز جان و تن، شاید
دور باد از تو دور، نپسندم

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید
مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت

که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید
نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود
گل وجود من آغشته گلاب و نبید
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل

چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید
بهای وصل تو گر جان بود خریدارم
که جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید
چو ماه روی تو در شام زلف می‌دیدم

شبم به روی تو روشن چو روز می‌گردید
به لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه‌هایت
به قصهٔ تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی‌فهمد
نگاهی شیشه‌ای دارم، به سنگ مردمک‌هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی‌فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی‌فهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دل‌هاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی‌فهمد
چراغ چشم‌هایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی‌فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می‌گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی‌فهمد
برای خویش دنیایی، شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی‌فهمد، کسی من را نمی‌فهمد

مطلب پیشنهادی:

عکس نوشته سپاه پاسداران

من یک سپاهی ام

امتیاز بدهید
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.