عکس مرد زیبا برای پروفایل
در عکس مرد زیبا برای پروفایل شما همراهان عزیز عکس نوشته می توانید عکس از مردان خوش چهره برای پروفایل خود انتخاب کنید.
عکس مرد زیبا برای پروفایل
اگر تو خوب نمانی چگونه زنده بمانم؟
در این تب نوسانی چگونه زنده بمانم؟
فقط به قدر نگاهی چگونه اشک نریزم؟
فقط به وسعت آنی چگونه زنده بمانم؟
تو ای نگارۀ مانی! تو ای غم هیجانی!
در این دقایق فانی چگونه زنده بمانم؟
در آستانۀ پیری چگونه بی تو نمیرم؟
در ابتدای جوانی چگونه زنده بمانم؟
بریدم و نتوانستم از تو دست بشویم
اگر تو هم نتوانی چگونه زنده بمانم؟
اگر تو قصّه نگویی چگونه خواب ببینم؟
اگر تو شعر نخوانی چگونه زنده بمانم؟
قسم به خندهات ای غم! به این کسالت مبهم!
گریستم که بدانی چگونه زنده بمانم
اگر شبیه زمانه مرا تو بردهای از یاد
بدون نام و نشانی چگونه زنده بمانم؟
اگر تمام وجود من و تو درد نباشد
چگونه زنده بمانی؟ چگونه زنده بمانم…؟
من صید غم عشوه نمایی که تو باشی
بیمار به امید دوایی که تو باشی
لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند
غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی
مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش
من فتنه و آشوب بلایی که تو باشی
ای بخت ز شاهی به گدایی نرسیدیم
در سایهٔ میمون همایی که تو باشی
از بس که ملایک به تماشای تو جمعند
اندیشه نگنجد به سرایی که تو باشی
خورشید به گرد سر هر ذره بگردد
آن جا که خیال تو و جایی که تو باشی
عرفی چه کند گر به ضیافت بردش وصل
با نعمت دیدار گدایی که تو باشی
تو بادی، من تو را در جادهای بی ردِّپا دیدم
تو مستوری، تو را با چشمهای بوعلا دیدم
تو را در خرقههای توبهتوی صوفیان جُستم
ولی در خندههای غنچهای یک لا قبا دیدم
میان شعرها، از بلخ تا قونیّه با یک شمع
تو را در هقهق بیوقفۀ پروانهها دیدم
سکوتت را، صدایت را، نگاه آشنایت را
نمیدانم کجا حتّی، نمیدانم کجا دیدم…
فروغ چشم من وقتی نگاهی تازهتر میخواست
تو را سهراب! نیما! شاملو! احمدرضا! دیدم…
زمان مثل طلسمی دود شد در گوشۀ قلبم
به جای تو زمین خوردم، به جای تو بلا دیدم…
غمت بر چشمهایم پردهای از اشک میانداخت
خیالت را بدون پرده در این سینما دیدم
درست آن لحظه که دنیای من غرق سیاهی بود
نمیدانی چهها دیدم زمانی که تو را دیدم…
در کدامین چمن ای سرو به بار آمدهای؟
که ربایندهتر از خواب بهار آمدهای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانهپردازتر از سیل بهار آمدهای
چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمدهای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمدهای
بارها کاسهٔ خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمدهای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمدهای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمدهای
سرت به شانۀ ابر است، ماه محجوبم!
بخواب ماه قشنگم! بخواب محبوبم!
ستارههای دو عالم چراغخواب تواند!
بیا به مقصد رویا، مسافر خوبم!
جهان: رواق خودت، آسمان: اتاق خودت،
منم گلی که همیشه به نور، مجذوبم
برای دیدن روی تو پشت پنجره است،
اگر به قامت باران، به شیشه میکوبم
مباد صورت ماهت به شهر جلوه کند،
که غم دوباره بیاید به چشم مرطوبم!
مرا به خلوت خود راه میدهی یا نه؟
که من بدون تو معشوقِ شهرآشوبم!
بپرس حال مرا از خودت که آینهای
اگر تو خوب و خوشی، پس یقین بدان خوبم…
مرا میبینی و در چشمهایت برق شادی نیست
سلاحت را زمین بگذار، بین ما عنادی نیست
کلاس درس منطق بود و ما از عشق میگفتیم
میان عشق و منطق در مرام ما تضادی نیست
من از این بیوفاییها نمیرنجم ولی آیا
وفا درسی که عمری با محبت یاد دادی نیست؟
من از رسوایی بازاریان شهر فهمیدم
قسم خوردن چه آسان است وقتی اعتقادی نیست
بگو کی میرسد از راه فردایی که میدانم
به گوش عشق میخواند به دنیا اعتمادی نیست
دلت را پشت سر بگذار تا با او بپیوندی
قرار وصل اینجایی که امروز ایستادی نیست
دلم دائم فلک میشد به ضرب چوب چشمانت
سلاحت را زمین بگذار، بین ما عنادی نیست
رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی
مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی
شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا
خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی
از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای
وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپوی
با من به وفا هیچ نگشته دل تو رام
با انده هجران تو کرده دل من خوی
ناید سخنم در دل تو، ز آنکه به گفتار
نتوان ستدن قلعهای از آهن و از روی
ز آن است گل و نرگس رخسار تو سیراب
کز دیده روان کردهام از مهر تو صد جوی
تا بوک سزاوار شوی دیدن او را
ای دیده تو خود را به هزار آب همی شوی
ای دل چه شوی تنگ، چو در توست نشستن
خواهی که ورا یابی، در خون خودش جوی
ما بدان قامت و بالا نگرانیم هنوز
در غمت خون دل از دیده روانیم هنوز
جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت
بر همان عهد که بودیم، بر آنیم هنوز
به امید تو شب خویش به پایان آریم
آن جفا دیده که بودیم، همانیم هنوز
ای دریغا که پس از آن همه جان بازی ها
بر سر کوی تو بی نام و نشانیم هنوز
دیگران وادی عشق تو به پایان بردند
ما به یاد تو در این دشت روانیم هنوز
آرمیدند همه در حرم حرمت و ما
ساکن کوی خرابات و مغانیم هنوز
نو بهار آمد و بگذشت ولیکن من و دل
همچنان در تف آسیب خزانیم هنوز
بس شگفت است که با این همه تابش چو نخست
در پس پرده پندار نهانیم هنوز
ما از این چرخ کهن گرچه بسی پیرتریم
همچنان از مدد عشق جوانیم هنوز
اوستاد همه فن بوده و هستیم ادیب
با همان نام همان شوکت و شأنیم هنوز
دوری دوچندان میکند دلشورههایش را
گم کرده او حتی کنارت رد پایش را
سرتاسر فصل زمستان شعر میبافد
هیزم شده تنهایی یک لاقبایش را
باید برای رفع این دلشوره کاری کرد
هم میزند با یاد لبخند تو چایش را
از پشت گوشی میتوانی حس کنی هربار
حجم غم ماسیده در بغض صدایش را
گنجشکهای کوچه میخوانند و میخواهند
بهتر کنند این روزها حال و هوایش را
باران برایش مژدۀ پایان اندوه است
یعنی شنیده آسمان امشب دعایش را
سهمش همیشه از غم دنیا فراوان بود
راوی! بگو پایان خوبِ داستانش را
چه گویم با تو تا حق کلام خویش بگزارم؟
فقط یک جمله میگویم که خیلی دوستت دارم
محبت را به لبخندت مصور کردی و دیدم
که عشق آرام از سیرت به صورت شد پدیدارم
تو خورشیدی و من کوهی که هر شب چشم در راهم
به شوق دیدنت تا صبح با مهتاب بیدارم
به سان بوتهزاری، ای نسیم مهربان! هرگز
نمیخواهم که از دامانت آسان دست بردارم
نگاهت میکنم، انگار دریاییست در چشمم
هم از تسکین فراوانم، هم از آشوب سرشارم
مرا گم کن در آغوشت، شبیه قطره در دریا
که نام خویش را مِنبعد اقیانوس بگذارم
پروفایل مردانه