در عکس روز پدر مبارک با متن شما همراهان عزیز سایت عکس نوشته می توانید سری جدید از عکس تبریک روز پدر را با کیفیت عالی مشاهده کنید.
عکس روز پدر مبارک با متن
روز مرد چه روزی هست
معمولا چه هدیه برای روز مرد میدن
کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را
مگر به دامن گُل سر نهاده ای شب دوش؟
که آید از نفس غنچه بوی آغوشت؟
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار!
کجا گوش تر از من؟
چه کُشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم
چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی…
به من بیاموز
چگونه عطر
به گل سرخش باز می گردد
تا من به تو بازگردم…
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگرچه هيچ نذري عهده دارِ وصل نيست
يك زمان پيشامدی بودم كه امكان داشتم
ماجراهايی كه با من زير باران داشتی
شعر اگر می شد قريب پنج ديوان داشتم
بعد تو بيش از همه فكرم به اين مشغول بود
من چه چيزی كمتر از آن نارفيقان داشتم
ساده از “من بی تو می ميرم” گذشتی خوبِ من
من به اين يك جمله خود سخت ايمان داشتم
لحظه تشييع من از دور بويت می رسيد
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد
ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد
در تیر رس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از دست من افتاد
بیدغدغه، بیهیچ نبردی، دلم آرام
در دام دو تا چشم دو شمشیر زن افتاد
میخواستم از او بگریزم دلم اما
این کهنه رکاب از نفس، از تاختن افتاد
لرزید دلم مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد
در گیر خیالات خودم بودم و او گفت:
من فکر کنم چاییتان از دهن افتاد!
چو من هلاک شوم از طبيب شهر بپرس
كه مرگ كشت مرا، يا تو بیوفا گشتی؟
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع، مترسان ز آتشم
در هم شکست بغضِ من … اما نگو چرا؟
معقول باش؛ گفتنِ راز مگو چرا؟
تطهیر کرده جان مرا اشک نیمه شب
با اشک غسل کرده ام امشب… وضو چرا؟
تا کاوهای بیاید و آهنگری کند
گهوارهای رها شدهام، کاش نیل غم
در حق من جفا نکند، مادری کند
پنداشت اینکه مثل خودش صاف و سادهام
سنگی مرا به آینه یادآوری کند
تلخ است این زمانه که باید شبانهروز
خنجر میان ما رفقا داوری کند
ما آهنیندلان به همین چرم دلخوشیم
پروانهای سیاهم و ای کاش آتشی
یک شب مرا بگیرد و خاکستری کند
تنها شراب چشم خمار تو قادر است
میخانه را دوباره پر از مشتری کند
بگذار چشم مست تو افسونگری کند
شب را شمیم زلف تو نیلوفری کند
بگذار گیسوان سیاهت بریزد و
انگشتهای سرد مرا جوهری کند
روا بود که چنین بیحساب دل ببری؟
مکن، که مظلمه خلق را جزایی هست…
به كسى كه با تو هر شب همه شوق گفت و گو بود
چه رسيده است كه امشب سر گفت و گو ندارد؟
ای پیش روی خوبت حُسنِ هزار یوسف!
داری هزار یعقوب، اندر هزار کنعان…
رسوا شد آن کسی که به چشم تو دل سپرد…
دل می بری قبول… ولی آبرو چرا؟
گفتی سکوت را بِشِکن گفتگو کنیم
وقتی نگاه هست، دگر گفتگو چرا؟
دنبال تو نخواه بگردم… که از دلم
با پای خود اگر بروی، جستجو چرا؟
بارانِ روزِ رفتنِ تو هست خاطرم…
با اشک شسته بود خداوند کوچه را
من با کدام امید تو را آرزو کنم؟
در من امید نیست… ولی آرزو چرا …
روز پدر مبارک