عکس اسم I love you سه بعدی
در عکس اسم I love you سه بعدی شما می توانید سری جدید از لوگو های I love you در سبک سه بعدی را همراه با متن ز یبا مشاهده کنید.
عکس اسم I love you سه بعدی
سياهی از درون كاهدود پشت درياها
برآمد با نگاهی حيلهگر، با اشكی آويزان
به دنبالش سياهیهای ديگر آمدند از راه
بگستردند برصحرای عطشان، قيرگون دامان
سياهی گفت: «اينك من، بهين فرزند درياها
شما را ای گروه تشنگان! سيراب خواهم كرد!
چه لذت بخش ومطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد
بپوشد هر درختی ميوه اش را در پناه من
ز خورشيدی كه دايم میمكد خون و طراوت را
نبينم وای… اين شاخك چه بیجان است و پژمرده»
سياهی با چنين افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی كه دايم میمكد خون و طراوت را
نهان در پشت اين ابر دروغين بود و میخنديد
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر اين تزوير
نگه میكرد غار تيره با خميازهی جاويد
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:«ديگر اين
همان ابراست كاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پير دروگر گفت با لبخندی افسرده:
«فضا را تيره میدارد، ولی هرگز نمیبارد»
خروش رعد غوغا كرد با فرياد غول آسا
غريو از تشنگان برخاست: «باران است؛ هی! باران
پس از هرگز خدا را شكر…چندان بد نشد آخر»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بيماران
به زير ناودانها تشنگان، با چهرههای مات
فشرده بين كفها كاسههای بیقراری را
«تحمل كن پدر»… «بايد تحمل كرد، میدانم»
تحمل میكنم اين حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نيامد! «پس چرا باران نمیآيد؟»
«نمیدانم ولی اين ابر بارانیست، میدانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی…
شكايت میكنند از من لبان خشك عطشانم»
شما را، ای گروه تشنگان! سيراب خواهم كرد
صدای رعد آمد باز، با فرياد غول آسا
ولی باران نيامد، پس چرا باران نمیآيد؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند: «آيا اين
همان ابراست كاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پير دورگر گفت با لبخند زهر آگين
«فضا را تيره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
در قلعه_شعرم گربهای تنها
دنبال ماهی توی مصرع بود
گاهی خودش را جمع میکرد و
گاهی ولوتر روی مصرع بود!
گاهی به بیتم چنگ میانداخت
در شعر شاید شیطنت میکرد
با هر کلافی توپبازی نه!
شاید کلاهی بر سرت میکرد
وقتی هوای شعر برفی بود
با ردپایش نقطهای میکاشت
گاهی که در فکری فرو میرفت
در سر درختِ آرزویی داشت
هر جا که بوی شعر میپیچید
با بیحیایی زود میآمد
یک گربه که از موش میترسید
یک گربه که رد میشد از «باید»
توی جهانش موش موذی بود
گاهی درون بیت گم میشد
وقتی به دنبالش نمیگشتی
یکهو تمام شعر دُم میشد
دنیای موشی را نمیفهمید
انگار رنگ کالباسی داشت!؟
از خرچخرچ موش میترسید
با گربهها فرق اساسی داشت
یادش میآمد ماهی سرخی
میگفت: اینها موشِ جاسوسند
روزی درون حوض میدیده
دیو سیاهی! را که میبوسند
با بوی خونماهی فقط مستند
با استخوان گربهها شادند
هی جشن میگیرند پنهانی
در جایجای شعر افتادند!