عکس پروفایل رفیق صمیمی دخترونه
در عکس پروفایل رفیق صمیمی دخترونه شما همراهان عزیز می توانید سری جدید از عکس نوشته با موضوع رفیف را با کیفیت عالی مشاهده کنید.
عکس پروفایل رفیق صمیمی دخترونه
رفیق صمیمی چه گویم با تو تا حق کلام خویش بگزارم؟
فقط یک جمله میگویم که خیلی دوستت دارم
محبت را به لبخندت مصور کردی و دیدم
که عشق آرام از سیرت به صورت شد پدیدارم
تو خورشیدی و من کوهی که هر شب چشم در راهم
به شوق دیدنت تا صبح با مهتاب بیدارم
به سان بوتهزاری، ای نسیم مهربان! هرگز
نمیخواهم که از دامانت آسان دست بردارم
نگاهت میکنم، انگار دریاییست در چشمم
هم از تسکین فراوانم، هم از آشوب سرشارم
مرا گم کن در آغوشت، شبیه قطره در دریا
که نام خویش را مِنبعد اقیانوس بگذارم
دوشم خیال روی تو در سر فتاده بود
گوشی در بهشت به رویم گشاده بود
تا تو ز در درآیی و مجلس دهی فروغ
شب تا به روز شمع به پا ایستاده بود
ساقی به یاد روی توام هر قدح که داد
آب حیات بود که خوردم نه باده بود
جام از لب تو خواست گذشتن به ناز کی
آن صاف دل ببین که چه مقدار ساده بود
در خواب دیدمت که به من دست میدهی
دولت نگر که دوش مرا دست داده بود
سرگشتۀ که بود روان پیش تو چو شمع
جانی به دست کرده و بر کف نهاده بود
درد ارچه کم نبود ز هر سو کمال را
دوش از فراق روی تو چیزی زیاده بود
نیامدم که بخواهم کنار من باشی
میان این همه بیگانه یار من باشی
دلم گرفتهتر از بغض مهربان شماست
مباد آن که شما غمگسار من باشی
تو ای ستارهٔ وحشی که کهکشان زادی
مخواه روی زمین بر مدار من باشی
من از اهالی عشقم، نه از حوالی جبر
خطاست این که تو در اختیار من باشی
ولی، نه! من که در اینجا دچار پاییزم
چگونه از تو نخواهم بهار من باشی
تو میتوانی از آن چشمهای خورشیدی
عکس پروفایل برای دوست
دریچهای به شب سرد و تار من باشی
همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را
صدا کنم که مگر اعتبار من باشی
جانا، همه خطاب تو با من جفا بود
وز من جفات را همه پاسخ وفا بود
هرگز مباد با تو جفاکار روزگار
ور چه همیشه کار تو با من جفا بود
ای نزد من ز جان و دل من عزیزتر
قصدت همه به جان و دل من چرا بود؟
با روی توست عشق روا و بدین سبب
هر چان ز تو به روی من آید روا بود
گویند: دل به مهر نگاری دگر سپار
هرگز نکوتر از تو نگاری کجا بود؟
خورشید پیش نقش رخ تو هدر شود
یاقوت پیش رنگ لب تو هبا بود
جان مرا همیشه سعادت زیادتست
حاشا! اگر ز یاد تو جانم جدا بود
بربود عشق تو دل و دیده ز من ولیکن
با عشق تو غم دل و دیده که را بود؟
تا کی تنم ز عشق تو بار بلا کشد؟
تا کی دلم ز جور تو یار عنا بود؟
در کش ز جور دامن و می دان که رسم جور
در روزگار خسرو عادل خطا بود
این روزها درگیر تکرارم، اما به آن عادت نخواهم کرد
هرروز دارم پیله می بافم، در پیله ام خلوت نخواهم کرد
در پیله ام تنها نمی مانم، در بند این دنیا نمی مانم
پروانه ام اینجا نمی مانم، از باغ گل غفلت نخواهم کرد
بر باد رفته آرزوهایم، اما امیدم همچنان باقی ست
از باد حتی از خود طوفان، تا هست او وحشت نخواهم کرد
تا آسمان پرواز خواهم کرد، بر روی ماهش بوسه خواهم زد
فواره خواهم شد به شوق او، هرگز ولی رجعت نخواهم کرد
از عقل هم دل می کنم یک روز، از فتنه های این شرارافروز
اما بدان ای عشق! ای دلسوز! یک لحظه هم ترکت نخواهم کرد
درخت باش که من هم پرندهای باشم
تو را همیشه به شوقآورندهای باشم
درخت خانگیام تاک من بپیچ به من
که از تمام شرابت کشندهای باشم
تهیست دست من از بار بذل جانم ده
که در مقابل تو جاندهندهای باشم
بنوش خون مرا لحظهای که در تپشم
که با عروق دل تو تپندهای باشم
بنوش خون مرا تا انار تو برسد
دوباره خون دلم را مکندهای باشم
دل مرا بنشان جای آخرین برگت
که برگ آخر و برگ برندهای باشم
سراغ از من نمیگیری و حال از من نمیپرسی
جواب از من نمیخواهی، سؤال از من نمیپرسی
غریبه میشوی سال دگر ای آشنا امسال!
چرا از دوستی از پارسال از من نمیپرسی
چه شد سرمایهام، مال و منالم، دین و ایمانم
از این سود و ضررها یک ریال از من نمیپرسی!
تویی آری تویی آن آرزوهای محال من
چرا از آرزوهای محال از من نمیپرسی…
جدال حق و باطل بین من با عشق دیرینه است
خودم را کشتم و از این جدال از من نمیپرسی
شهیدت میشوم، خونم حلالت میشود روزی
ولی آن روز هم افسوس، حال از من نمیپرسی
نهاد دست به پیشانی ام که تب داری
گرفت نبض مرا، باز هم که بیماری!
نگاه کرد به حالم نگاه کرد به می
به گریه گفتمش، آری طبیب من! آری
شکست پسته و خمیازه را به آه آمیخت
که درد عشق نداری، اگر چه بیداری
سکوت کرد، چه خوب است رفتنی باشم
سفر به خیر اگر راه توشه ای داری
به خنده گفت که از جان من چه می خواهی؟
گریستم که تو عاشق کشی، دل آزاری
نقاب از رخ فریاد ناگهان برداشت
که سست عهد! مرا مثل خود نپنداری
تو را هزار هوس سر دوانده و اکنون
بر آن سری که مرا زین میان به دست آری؟
هزار بار دلت را به غیر بخشیدی
در ادّعا ز دو عالم، فقط مرا داری
کنون که سکّۀ عمرت ز اعتبار افتاد
مرا که گنج پر از گوهرم خریداری
ز شرم، ضجّه زدم آن قَدَر که جان دادم
جز این نبود سزای چو من سیه کاری
گذشت و رفت که شاید ببخشمت روزی
ز روی صدق ببینم اگر گرفتاری …
خواهند پذیرفت تو را مفت از تو
بی حاجتِ هیچ کرده و گفت از تو
بی عشقی و وای وای از بی عشقی
عذری که نخواهند پذیرفت از تو
گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟
من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟
بستی میان به کینه، کشیدی ز غمزه تیغ
جانم فدات! در پی آزار کیستی؟
دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر
تا خود تو مرهم دل افگار کیستی؟
هر شب من و خیال تو و کنج محنتی
تو با که ای و مونس و غمخوار کیستی؟
من با غم تو یار به عهد و وفای خویش
ای بی وفا تو یار وفادار کیستی؟
تا چند گرد کوی تو گردم؟ گهی بپرس:
کاینجا چه می کنی و طلبکار کیستی؟
جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق
اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟
شنیدم كه چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشهای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند كاین مرغ شیدا
كجا عاشقی كرد؛ آنجا بمیرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نكته گیرم كه باور نكردم
ندیدم كه قویی به صحرا بمیرد
چو روزی از آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش واكن
كه میخواهد این قوی زیبا بمیرد
ما شاخهای از ایل شقایق هستیم
با دردسر عشق، موافق هستیم
در پرده چرا سخن بگویم؟ حاشا!
بگذار بدانند که عاشق هستیم…
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
يك عمر
گلهای دامنش را
با پاكترين زبانهای زمينی
ستوده بودم
و واژههای شكوهمند
صيقلخوردهٔ تبسم سرشارش بود
شاعرانگیام
ريشه در شرابههای روسری بشكوهش داشت
و قامتم
از سروهایی كه انگشت او معني كرده بود
میمكيد!
تكهتكه اما تاريخی
جای پای بیصدايش را
بوسيده بودم
و سجدهام
بیاختيار
میچرخيد به سمت قبلهٔ لبخندهای بینشانش
شبی مادرم برخاست
و آسمان به سجده فرو افتاد
پيش آمد
و با گوشهٔ دامان اثيریاش
كنار گونه تكيدهام
قطره اشكی را برگرفت
و اقيانوس بیسابقهای
صدايم را صيقل داد
و بهشت
برای نخستينبار
دوزخ تنهايیام را بلعید!
بشکن سکوت را و بگو دوست داریام
پایان بده به این همه چشمانتظاریام
من بیقرار لحظۀ پیوند دستهام
آنوقتها که در بغلت میفشاریام
شاعر شدم که شعر ببارم برای تو
ابری شدم که لحظه به لحظه بباریام
هر بیت روی شانۀ من بال میشود
وقتی سکوت بشکنی و … واگذاریام
پروانهوار پر زدهام در هوای تو
شاد از شکوهمندی این رستگاریام
در بند هیچ «شاید» و «اما» نرفتهام
پابند دلسپردگی و سرسپاریام
حالا زبان به گفتن یک جمله باز کن …
بشکن سکوت را و بگو دوست داریام…
رفیق صمیمی