عکس نوشته پنجشنبه های دلتنگی
در عکس نوشته پنجشنبه های دلتنگی شما می توانید مجموعه ای کمیاب از دلتنگی های روز پنجشنبه ها رو با دیگران در عکس نوشته و عکس پروفایل مشاهده و انتخاب کنید.
عکس نوشته پنجشنبه های دلتنگی
طاق کسری به حرف آمد و گفت: آمدی عرش را تکان بدهی
شب شبیه تراوش مهتاب، راه و بیراهه را نشان بدهی
بعد عمری نگاه پنجره را، رو به سمت بهار باز کنی
مهر خاموش هر چه آتش را، دست لرزان موبدان بدهی
عشق را زنده زنده میبردند، که به خاک سیاه بنشانند
آمدی تا در آن جهالت محض، زندگی را به دختران بدهی
سنگ انگار واژهای مانوس، با نگاه غریب آینه بود
خدا چو روی تو را میکشید با خود گفت:
به دفتر چه کسی این هنر شود پیدا؟
جز در پناه وصل و دل استوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود
از التماس دشمن و از اعتبار دوست
صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق
آن هم به سعی غمزهٔ مردم شکار دوست
هرگز بهار لطف و خزان ستم نبود
در بوستان حسن همیشه بهار دوست
بر سر کلاه عزت عشقم حرام باد
گر وقت صحبتش ننهم بر کنار دوست
عرفی به حال نزع رسیدی و به شدی
شرمت نیامد از دل امیدوار دوست
دل میخورد غم من و من میخورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه میکند…
این روزهای بیبهار آخر به پایان میرسد
هجران به سر میآید و این دل به سامان میرسد
در کوچههای بیکسی آوایی از یعقوبهاست
با صبر اگر خلوت کنی، یوسف به کنعان میرسد
گلدان کوچک را ببین از دوریات پژمرده است
وقتی بیایی از سفر، آبی به گلدان میرسد
عیسای مریم، نام تو برد و چنین اعجاز کرد
عیسای من! لب تر کنی، مردار را جان میرسد
در چرخۀ تکراری تقویم حیران ماندهام
ای دوست! کی چشمانتظاریها به پایان میرسد؟
چو با من رای پیوندی نداری
دلم سیر آمد از پیوند و یاری
نه خوی آن که از من عذر خواهی
نه بوی آن که بر من رحمت آری
سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟
دلم شد تیره، تا کی بردباری؟
رخت چندان جفا کردست بر من
که گر بعضی بگویم شرم داری
گهی در پای عشقم میدوانی
گهی در دست هجرم میگذاری
نخواهم داشت دست از دامن تو
اگر خود بر سرم شمشیر باری
من از عشق تو با غمهای دلسوز
من از هجر تو در شبهای تاری
ز تشنهکامی خود آب میخورد دل من
کویر سوختهجان منت بهارش نیست
عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلبری شعر شهریارش نیست
نه من ز حلقهٔ دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بیقرارش نیست
سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست
کسی بهسان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
خیال دوست گلافشان اشک من دیدهست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست
و تو میخواستی به آینهای که هویت نداشت جان بدهی
چه کسی حدس میزد اینکه شبی، آیه آیه سحر نزول کند
واکنی چشم بستهی دل را، آنچه نادیدنیست آن بدهی
تا کبوتر کبوتری نکند ، آسمان ابری است آبی نیست
آمدی بشکنی قفسها را، شوق پرواز و آسمان بدهی
با تمام وجود در محراب، عشق و احساس را اقامه کنی
به بلال سیاه گلدسته، دستهدسته گل اذان بدهی
پنجشنبه های دلتنگی