عکس نوشته همسرانه آقای خاصم
در عکس نوشته همسرانه آقای خاصم شما کاربران عزیز سایت عکس نوشته می توانید عکس نوشته های عاشقانه زیبا و عاشقانه همسرانه را با عنوان آقای خاصم برای همسر خود و …
عکس نوشته همسرانه آقای خاصم
بزرگترین مصیبت برای یک انسان
این است که نه سواد کافی
برای حرف زدن داشته باشد
و نه شعور لازم
برای خاموش ماندن…!
در سایهات تا آمدم
چون آفتابم بر فلک
تا عشق رابنده شدم
خاقان وسلطان سنجرم
ای عشق آخرچند من
وصف توگویم بیدهن
گه بلبلم گه گلبنم
گه خضرم وگه اخضرم
در فروبند
که با من دیگر ،
رغبتی نیست به دیدار کسی …
بزرگترین مصیبت برای یک انسان
این است که نه سواد کافی
برای حرف زدن داشته باشد
و نه شعور لازم
برای خاموش ماندن…!
در سایهات تا آمدم
چون آفتابم بر فلک
تا عشق رابنده شدم
خاقان وسلطان سنجرم
ای عشق آخرچند من
وصف توگویم بیدهن
گه بلبلم گه گلبنم
گه خضرم وگه اخضرم
این معجزهی توست که پاییز قشنگ است
هر شاخهی با برگ گلاویز قشنگ است
هر خشخش خوشبختی و هر نمنم باران
تا یاد توام هرکس و هرچیز قشنگ است
کمصبرم و کمحوصله دور از تو، غمی نیست
پیمانهی من پیش تو لبریز قشنگ است
موجی که نپیوست به ساحل به من آموخت
در عین توانستن پرهیز قشنگ است
بنشین و تماشا کن از این فاصله من را
فوارهام، افتادن من نیز قشنگ است
بنشین و ببین زردم و نارنجی و قرمز
پاییز همینست، غمانگیز قشنگ است….
زچشمانت زکاتی ده.
نگاهی کن به چشمانم.
که چشم من به جز چشمت
به هر چشم ی نمی نازد
فراق دیدن رویت مرابیگانه میسازد
حدیث لعل شیرینت دلم ویرانه میسازد
دوتیرخصم چشمانت زتوافسانه میسازد
خمارنرگس مستت مراپروانه میسازد
ساقیا می ز دکان بفروش ******* تا که گردم زکویت مد هوش
گر که گتند حرامست نفروش ******* گوی که آور به از می و به من بفروش
لیکن نیست چنین بار گران ******* تا کنم عام جماعت مدهوش
اری بشنو این پند گران ******* لیک اینبار از من باده فروش
من مست می عشقم، بس توبه كه بشكستم
راهم مزن ای عابد، میخانه چه میدانی..؟!
عاشق شو و مستی كن، ترك همه هستی کن
ای بت نپرستیده، بتخانه چه میدانی..؟!
تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را
مقصود یكی باشد، بیگانه چه میدانی..؟!
دستار گروگان ده، در پای بتی جان ده
اما تو ز جان غافل، جانانه چه میدانی..؟!
ضایع چه كنی شب را، لب ذاكر و دل غافل
تو ره به خدا بردن، مستانه چه میدانی..؟!
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماعست و وصال و عیش آری
کبوترها سراسر باز گردند
که افتاد این شکاران را شکاری
شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر درکرد خمر بیخماری
گفتم روزی که من به جانم با تو
دیگر نشدم بتا همانم با تو
لیکن دانم که هرچه بازم ببری
زان میبازم که تا بمانم با تو
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو میافتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
هنر بیعیب حرمان نیست لیکن
ز من محرومتر کی سائلی بود
بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکتهدان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
ای که می پرسی نشان عشق چيست؟
عشق چيزی جز ظهور مهر نيست
عشق يعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده ای درمان کنی
در ميان اين همه غوغا و شر
عشق يعنی کاهش رنج بشر
عشق يعنی گل به جای خار باش
پل به جای اين همه ديوار باش
عشق يعنی تشنه ای خود نيز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر..
عشق يعنی دشت گل کاری شده
در کويری چشمه ای جاری شده
عشق يعنی ترش را شيرين کنی
عشق يعنی نيش را نوشين کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه ناممکن بود، ممکن شود..
جانم فدای زلفِ تو آن دم که پُرسَمَت
کاین چیست؟
مویِ بافته؟!
گویی که دام توست…♤
دنبال کرد
خیل غمت اهل درد را
من ناتوان تر
از همه بودم مرا گرفت..
یا سر نهم به خاکِ درش، یا دهم به باد
رفتم به کوی یار ببینم چه میشود..
تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست!
در یاد منے حاجت باغ و چمنم نیست
جایے ڪـہ تو باشے خبر از خویشتنم نیست …
هی گنه کرديم و گفتيم خدا
مي بخشد…
عذر آورديم و گفتيم خدا
مي بخشد…
آخر اين بخشش و اين عفو و کرامت تا کي…!!!
او رحيم است ولي ننگ و خيانت تا کی…!!!
بخششي هست ولي قهر و عذابي هم هست…
آي مردم به خدا روز حسابي هم هست…
زندگي در گذر است…
آدمي رهگذر است….
زندگي يک سفر است….
آدمي همسفر است…
آنچه مي ماند از او راه و رسم سفر است…
گناهم باور این روزگار بود
فریبی را که خوردم بی گناه بود
ولی جرم من از دست دلم بود
که هرجا پا گذاشتم بی وفا بود
کاسه ی تار و سه تار و عود و تنبور و دوتار
اندر این کاسه زن آن پیمانه زر فام را
چنگ و تار و ضرب و نی در نغمه ام غوغا کنید
تا به رقص اریم ما گردونه ی ایام را
سخت چوب و سخت سیم و پوستی خشک و خشن
رو نمایم با نوایی معجزات جام را
رهروا سر روی مهر خشک دینی بر ننه
دانه ای همرنگ خاک است و نبینی دام را
بزن که سوز دل من به ساز میگوئی
ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی
مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز
به گوش دل سخنی دلنواز میگوئی
به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین
گهی ز شور و گه از شاهناز میگوئی
کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز میگوئی