عکس نوشته دل رنجیده با متن
در عکس نوشته دل رنجیده با متنشما همراهان عزیز می توانید مجموعه ای بی نظیر از عکس نوشته های دل رنجیده را با کیفیت عالی و متن مشاهده کنید.
عکس نوشته دل رنجیده با متن
عکس نوشته دل رنجیده مجموعهای از عکس نوشته های غمگین و رنج بردن با متن های زیبا را که شامل 37 مورد می باشد را مشاهده کنید.
مگر چه ریختهای در پیالهٔ هوشم
که عقل و دین شده چون قصهها فراموشم
تو از مساحت پیراهنم بزرگتری
ببین نیامده سر رفتهای از آغوشم
چه ریختی سر شب در چراغ الکلیام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیدهام … نمینوشم
خدا کند نپرد مستیام چو شیشهٔ می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم
شبیه بار امانت که بار سنگینیست
سر تو بار گرانیست مانده بر دوشم …
مانند شیشهای که خریدار سنگ بود
این دل شکستن تو برایم قشنگ بود
رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت
آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود
ماه شب چهاردهی که تصاحبت
چون حسرتی به سینهٔ صدها پلنگ بود
خوشبخت آن دلی که برای تو میتپید
خوشبخت آن دلی که برای تو تنگ بود
تو، یک جهان تازه پر از صلح و دوستی
من، کشوری که با همه در حال جنگ بود
با من هر آنچه از تو بهجا ماند نام بود
از من هر آنچه بی تو بهجا ماند ننگ بود
پایین نشستهام که تو بالانشین شوی
این ماجرا حکایت الاکلنگ بود…
تنگ آب از روزهای قبل خالیتر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالیتر شده است
هر نگاهی میتواند خلوتم را بشكند
كوزهٔ تنهایی روحم سفالیتر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شبها هلالیتر شده است
گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالیتر شده است
زندگی را خواب میدانستم اما بعد از آن
تازه میبینم حقیقتها خیالیتر شده است
ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كن
تنگ آب از روزهای قبل خالیتر شده است
با یاد شانههای تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانهبهسر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بیشک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است اگر آفریده است
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز میشود
پروانه را بدون پدر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانهٔ هر آفریده است
گر مرا چشمان تو يك لحظه در بر میگرفت
عشق خاموش من و تو قصّه از سر میگرفت
ماندهام در خويش، در مردابهايی ناگزير
گرچه اقيانوس از چشم تو معبر میگرفت
با نگاهت آسمان مجنونِ در تسليم بود
عرصهٔ تنگ زمين را مهربانتر ميگرفت!
ميگشودی قفل سنگين قفس را، مهربان!
بالهايم در هوايت شوق ديگر میگرفت
با تو درك از شور هستی پاك و بیپيرايه بود
گم شدن در عشق، مفهومي فراتر میگرفت!
طلوع میکنی آخر به نور و نار قسم
به آسمان، به افقهای بیغبار قسم
هنوز منتظر بازگشتنت هستم
به لحظههای غمانگیز انتظار قسم
خزان به سخره گرفتهست خنده گل را
به غصههای دل ابری بهار قسم
نمانده است گل و نیست جای شکوه ز باد
که میخورد به سر پرغرور خار قسم
نشاندهام به دل خسته داغ شهری را
به قلب زخمی این شهر داغدار قسم
به خون نشسته دلم مثل قالی تبریز
به حلقه و گره و مرگ و چوب دار قسم
دلم شبیه گسلهای شهر میلرزد
به این سکوت به این صبر پایدار قسم
کجا روم که دمی شهریار خود باشم
نه شهر مانده نه یاری به شهریار قسم
ولی هنوز به آینده روشن است دلم
به بخت روشن مردان این دیار قسم