عکس پروفایل انرژی بخش و شاد
عکس پروفایل انرژی بخش و شاد شما می توانید زیباترین عکس پروفایل شاد و عکس پروفایل انرژی بخش مثبت را همراه با متن مشاهده کنید و …
عکس پروفایل انرژی بخش و شاد
کوششِ یکتن فرد،
چهبسا کافتد بیحاصل و، این هست؛ امّا
آید اندر کششِ رنجِ مدید،
ارزشِ مرد، پدید.
شد بهسر بر تو اگر،
زندگانی دشوار،
اگرَت رزق نه بر اندازهست،
وگرت رزق براندازه بهکار،
در عوض، هست تو را چیزِ دگر.
راهِ دور آمدهیی،
بردهیی از نزدیک،
بهسویِ دور، نظر.
زندگی چون نبُوَد جز تکوتاز،
خاطر اینگونه فراسوده مساز.
بگذران سهل درآندم که بهناچار تو را،
کار آید دشوار.
عمر مگذار بدان.
زاره کم کن در کار.
ما همه باربهدوشانِ همیم؛
هرکه، در بارش کالاست بهرنگی کآن هست.
تا نباشد کششی،
تنِ جاندار نگردد پابست.
بههم اینها را، [جز] مردمِ هشیاری نتواند یافت.
باید از چیزی کاست،
گر بخواهیم به چیزی افزود.
هرکس آید بهرهی سویِ کمال.
تا کمالی آید،
از دگرگونه کمالی باید
چشمِ خواهش بستن.
زندگانی این است؛
وینچنین باید رَستن.
خانهام ابریست
یكسره روی زمین ابریست با آن.
از فراز گردنه خُرد و خراب و مست
باد میپیچد
یكسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نیزن كه ترا آوای نی بردهست دور از ره، كجایی؟
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفتهست.
در خیال روزهای روشنم كز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نیزن كه دایم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
آی آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یك نفر در آب دارد میسپارد جان.
یك نفر دارد كه دست و پای دائم میزند،
روی این دریای تند و تیره و سنگین كه میدانید.
آن زمان كه مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان كه پیش خود بیهوده پندارید،
كه گرفتستید دست ناتوان را
تا توانی بهتر را پدید آرید،
آن زمان كه تنگ میبندید،
بر كمرهاتان كمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یك نفر در آب، دارد میكند بیهوده جان قربان!
آی آدمها كه بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامهتان بر تن؛
یك نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میكوبد،
باز میدارد دهان، با چشم از وحشت دریده،
سایههاتان را ز راه دور دیده،
آب را بلعیده در گود كبود و هر زمان بیتا بیش افزون،
میكند زین آبها بیرون،
گاه سر، گه پا.
ای آدمها!
او ز راه دور این كهنه جهان را باز میپاید،
میزند فریاد و امید كمك دارد؛
آی آدمها كه روی ساحل آرام در كار تماشایید!
موج میكوبد به روی ساحل خاموش،
پخش میگردد چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش،
میرود نعرهزنان. وین بانگ از دور میآید:
ـ «آی آدمها»…
و صدای باد، هر دم دلگزاتر،
در صدای باد، بانگ او رهاتر،
از میان آبهای دور و نزدیك
باز در گوش آید این نداها
ای آدم ها
بشنو از نی چو حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
از نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد وزن نالیده اند
تو را من چشم در راهم…
شباهنگام,در آن دم,که بر جا,دره ها چون مرده ماران خفتگان اند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام,
گرم یاد آوری یا نه,من از یادت نمیکاهم,
تو را من چشم در راهم…
جز من شوریده را كه چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
راست گویند این كه : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان كه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا كه من
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
بر سر قایقش اندیشه کنان قایق بان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
“اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد.”
سخت طوفان زده روی دریاست
نا شکیباست به دل قایق بان
شب پر از حادثه.دهشت افزاست.
بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان
نا شکیباتر بر می شود از او فریاد:
“کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد!”
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش كر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم كور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شر ز شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
كشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
كه بار منت دونان كشیدن
ب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟…
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
می آید خنده اش بر لب شکفته
بهاری می نمایاند به پایان زمستان.
می آید بر سر چله کمان بسته.
ولی چون دید من را می رود، در، تند می بندد
….
نشسته سایه ای در ساحل تنها،
نگار من به او از دور می خندد.
سحر هنگام، کاین مرغ طلایی
نهان کرده ست پرهای زر افشان.
طلا در گنج خود می کوبد، اما
نه پیدا در سراسر چشم مردم.
من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوار های نیلی شب
در این راه درخشان می شناسم.
می آید در کنار ساحل خاموش به حرف رهگذران می دهد گوش.
نشسته در میان زورق زرین
برای آن که از من دل رباید.
مرا در جای می پاید.
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید.
می آید گیسوان آویخته گون
ز گرد عارض مه ریخته خون.
می آید خنده اش بر لب شکفته
بهاری می نمایاند به پایان زمستان.
می آید بر سر چله کمان بسته.
ولی چون دید من را می رود، در، تند می بندد
….
نشسته سایه ای در ساحل تنها،
نگار من به او از دور می خندد.
فریاد می زنم ،
من چهره ام گرفته !
من قایقم نشسته به خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
یک دست بی صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما،
فریاد می زنم
، فریاد می زنم!!
مه شب زن هرجایی
به سراغم می آمد.
به سراغ من خسته چو می آمد او
بود بر سر پنجره ام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که می آید به سراغم، پیچان.
من بر آن خنده که او دارد می گریم
و بر آن گریه که اوراست به لب می خندم.
و طراز شب را، سرد و خاموش
بر خراب تن شب می بندم.
چه به خامی به ره آمد کودک!
چه نیابیده همه یافته دید!
گفت: راهم بنما
گفتم او را که: بر اندازه بگو
پیش تر بایدت از راه شنید
بوسه برداشتم از لب شهد و گفتم
دلم آن ها که تو گفتی همه باور دارد
به مثل لیک تو این نکته ی خوش نشنیدی
دزدی بوسه یکی لذت دیگر دارد
رود خانه ها در شبهای تاریك چه حالی دارد؟ گلهای زرد كوچكی كه روی ساخل باز میشوند مثل اینكه میخواهند از پستانهای رود خانه شیر بخورند شبیه به چه چیزی هستند؟ برای تو یك كلاه از گل درست میكنم كه هرچه پر وانه هست دور ان كلاه جمع شوند. برای تو پیراهنی بدست می اورم كه در مهتاب. مهتابی زنگ ودر افتاب به رنگ افتاب باشد این چه رنگ پیراهنی است؟ اگر گفتی این وعده ها كه می دهم مثله این دنیا راست است یا مثل بهشت دروغ برای تو اسباب بازی میخرم كه دلت بخواهد. بشرطی كه فكر كنی ببینی چه سو قاتی خوبی میتوانی از كنار رود خانه برای من بیاوری.
نامه نیما به خواهر ش
از عمر هر آنچه بود با من
نزد تو به رایگان سپردم
ای نادره یادگار عشقا
مردم ز بر تو دل نبردم
با شانه های برهنه
اینک پذیرش قدم اش را
از جای خاست خواهند.
آن رهسپار دیر سفر را
تا دیده پیکرش آرایش
آراست خواهند.
او خواهد آمد
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر
به پای سرو کوهی دام
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
شبا هنگام
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار كه در من جاری بود
به ابرها كه فكرهای طویلم بودند
به رشد دردناك سپیدارهای باغ كه با من
از فصل های خشك گذر می كردند
به دسته های كلاغان
كه عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم كه در آینه زندگی می كرد
و شكل پیری من بود
و به زمین كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاك
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریكی
با بوته ها كه چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها كه دوست می دارند
و دختری كه هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اتدوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام .در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
ققنوس، مرغ خوشخوان
آوازه ی جهان
آواره مانده از وزش بادهای سرد
برشاخ خیزران
بنشسته است فرد
برگرد او برهر سر شاخی پرندگان
او ناله های گم شده ترکیب می کند
از رشته های پاره ی صدها صدای دور
در ابرهای مثل خط تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی می سازد…
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اتدوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام .در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یكدم شكند خواب به چشم كس و لیك
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شكند.
نگران با من ایستاده سحر
صبح می خواهد از من
كز مبارك دم آورم این قوم به جان باخته را
بلكه خبر.
آه! می گویند چون بگذشت روزی
بگذرد هر چیز با آن روز.
باز می گویند خوابی هست کار زندگانی
ز آن نباید یاد کردن
خاطر خود را
بی سبب ناشاد کردن.
بر خلاف یاوه مردم
پیش چشم من ولیکن
نگذرد چیزی بدون سوز.
میکشم تصویر آن را
یاد می آرم از آن روز!
تو را من چشم در راهم
شباهنگام .در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفته گانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر
به پای سرو کوهی دام
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
شبا هنگام
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟…
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟