عکسهای کمیاب پروفایل
در عکسهای کمیاب پروفایل شما همراهان عزیز سایت عکس نوشته می توانید سری جدید از عکس پروفایل های ناب و کمیاب را مشاهده کنید.
عکسهای کمیاب پروفایل
عکس های کمیاب پروفایل دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد
بسته بار گیسوان از نافۀ چین خواهد آمد
از تبار دلستان لولیان بیستونی
شنگ، شیطان، با همان رفتار شیرین خواهد آمد
باز رسم سامری را ساحری آموز نازش
تا دوباره از که بستاند دل و دین خواهد آمد
با همان آنی، که پنداری خود از روز نخستین
شعر گفتن را به حافظ داده تلقین خواهد آمد
بی گمان از آینه، جشن غرورآمیز حُسنش
راه دوری تا من – این تصویر غمگین – خواهد آمد
عشق گاهی زندگی ساز است و گاهی زندگی سوز
تا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد
ای دل من، سر مزن بر سینه این سان ناشکیبا
لحظهای دیوانه جان، آرام بنشین، خواهد آمد
خواهد آمد، خواهد آمد، خواهد آمد…. ور نیاید
عکسهای کمیاب پروفایل باز سقف آسمان امروز پایین خواهد آمد
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
مرور میکنم این خاطرات مبهم را
همان شبی که به چشمت نگاه کردم را
همان شبی که دلم رفت و برنگشت از تو
همان شبی که شدم کیش و مات کمکم را
به خون نشستن چشمی که خیره مانده به در
و درد دوری و اشک و هجوم ماتم را
ببین به پای تو یک عمر من قدم زدهام
تمام کوچه و پس کوچههای درهم را
مرور میکنم و میرسم به آخر خط
مرور میکنم آن لحظهای که مردم را
مرور کردم و مثل همیشه فهمیدم
که بی تو ثانیهها میکشند آدم را
صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم؟
من که مردم ز غمت حوصله تا چند کنم؟
تا سر زلف پریشان تو دیدم گفتم
از پریشانی خاطر گله تا چند کنم؟
روزگاری ست که با زلف تو در کشمکشم
پنجه در پنجۀ یک سلسله تا چند کنم؟
به امیدی که بیفتم عقب محمل دوست
جای در جلد سگ قافله تا چند کنم؟
گاه قربانی جان است به تقصیر نگاه
به طواف حرمت هروله تا چند کنم؟
بعد از این بایدم از سر، به ره عشق شتافت
سعی با پای پر از آبله تا چند کنم؟
مفتی از حرمت می گفت من از حکمت وی
بحث با جاهل این مساله تا چند کنم؟
من که هنگام فریضه سگم اندر بغل است
بیخود از بهر ریا نافله تا چند کنم؟
جانش آمد به لب و باز صبوحی می گفت
صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم؟
تاریکی شبهای بیرویا به هم ریخت
عشق آمد و دیدم که یک دنیا به هم ریخت
امروز و فردا کردن دل، بیدلیل است
ترتیب تقویم من از حالا به هم ریخت
امواج، از دریا به ساحل میرسیدند
این قاعده معکوس شد، دریا به هم ریخت
از دست تو ای عشق! ای اهل هیاهو!
آخر سکوت سربهزیر ما به هم ریخت
با من بیا پرواز کن تا قاف این عشق
هرچند کوه از دیدنت، زیبا! به هم ریخت
تو را چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟
مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود
به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار
هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود
گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند
گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود
بدان صفت که تو آن زلف میکشی در پای
به هر زمین که رسی خاک او عبیر شود
عجب که بوی لب و ذوق بوسه تو دهد
به آب زندگی ار گل شکر خمیر شود
نبیند این همه خواری که از تو من دیدم
مجاهدی که به شهر فرنگ اسیر شود
خدنگ غمزه شوخت ز جوشن دل من
گذار کرد چو سوزن که در حریر شود
گرش ز ابرو و مژگان حیات بارد و نوش
چو نوبتش به من آید کمان و تیر شود
در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد
هزار بار گرم ناله بر اثیر شود
مرا که شوخی چشمت ز پا چنین انداخت
چه باشد از سر زلف تو دستگیر شود؟
ضرورتست که هم سایهای بر اندازند
در آن دیار که همسایهای فقیر شود
چنین که گشت به عشق تو اوحدی مشهور
عجب مدار که بر عاشقان امیر شود
کسی که صرف کند عمر خویش در کاری
شگفت نیست که در کار خود بصیر شود
میوزد بوی تو و شاعر حیران کم نیست
میروی، پشت سرت بی سر و سامان کم نیست
ناز بنیاد کن و شعلهورم کن اما
«زلف بر باد مده» تازهمسلمان کم نیست
وصف گیسوی تو بر عهدۀ قاآنیهاست
لابهلای غزلم، بیت پریشان کم نیست
باش و هر لحظه به شعرم نفسی تازه ببخش
صحبت از معجزههای تو در ادیان کم نیست
چهقدر بعد تو باید بنویسم ای عشق؟
واژهها خسته شدند این همه تاوان کم نیست
برخیز طبیبا که دل آزردهام امروز
بگذار مرا، کز غم او مردهام امروز
چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم
کو آن گل سیراب؟ که پژمردهام امروز
چون گوشه دامان من از خون شده رنگین
هر گوشه که دامان خود افشردهام امروز
امروز مرا چون فلک آورد به افغان
من نیز فغان را به فلک بردهام امروز
ای قبله مقصود، ز من روی مگردان
کز هر دو جهان رو به تو آوردهام امروز
بگذار، هلالی، که به صد درد نالم
کز جور فلک تیر جفا خوردهام امروز
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم…
مثل کسی که تازه از پایانه برمیگشت
غم با لباسی کهنه سوی خانه برمیگشت
جای جهنمدرّه روزی درّهعشقی بود
ای کاش میشد بخت این ویرانه برمیگشت
مانند طفلی در دبستان نگاه تو
عاقل اگر میرفت دل، دیوانه برمیگشت
بعد از تو تنهایی تنیدم دور خود اما
از پیلهای زخمی مگر پروانه برمیگشت؟
تو ترشرویی، تندخویی، تلخگفتاری
ای کاش لبقندت به این صبحانه برمیگشت
هوای گریه که وقت طلوع زد به سرت
پناه میبری از غصهها به شانهٔ کی؟
جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد
از سر راه عدم رقص کنان باز آمد
ای دل رفته ز پیش من و آزرده به جان
لطف کن با من و باز آی که جان باز آمد
صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد
بخت بیدار من از خواب گران باز آمد
رفت و می گفت که آیم ز درت روزی باد
هر چه او گفت ازین باب بدان باز آمد
بس که چشمم چو صراحی ز غمش خون بگریست
تا به کامم چو قدح خنده زنان باز آمد
عمر ماضی چو خبر یافت به استقبالش
حالی از راه بپیچید عنان باز آمد
در پی او دل سرگشته نایافته کام
رفت و گردید همه کون و مکان باز آمد
چه تپی ای تن خشکیده چو ماهی در خشک!
جان بپرور که به جوی آب روان باز آمد
جان بر افشان به هوایش چو نسیم ای سلمان!
که بهار تو علیرغم خزان باز آمد
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه ایم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
جایی برای حرف نمیماند وقتی که بیقراری و دلتنگی
وقتی میان خانۀ خود با جنگ بیوقفه سالهاست که میجنگی
گاهی به شکل آه میآید غم، گاهی به شکل گریه، زیاد و کم
عمری درآمدهست به هر شکلی، عمری در آمدهست به هر رنگی
در پیکری که عشق تراشیده، جانی نمانده است مدارا کن
بر دوش میکشد غم هجران را چون کوه را به دوش کشد سنگی
از روز رفتن تو هزاران سال گویی گذشته است بر این تندیس
وقتی سپرده چشم به هر راهی وقتی نشسته گوش به هر زنگی
وقتی تو نیستی به چه امیدی گیسوی من شکوفه برویاند
آن روسری مخمل قرمز هم دیگر نمیزند به دلم چنگی
هر شب به فکر آمدنت تا روز، هرروز فکر آمدنت تا شب
این گونه در اسارت معشوقم، در اوج بیقراری و دلتنگی
ای عشق تو ما را به کجا میکشی ای عشق!
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا میپزی و میچشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه میکنمت هر ششی ای عشق
رخسارهٔ مردان نگر آراستهٔ خون
هنگامهٔ حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق
بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوتهٔ ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق
و چای دغدغۀ عاشقانۀ خوبیست
برای با تو نشستن بهانه خوبیست
غروب اول آبان قشنگ خواهد بود
نسیم و نمنم باران نشانۀ خوبیست…
عکس نوشته غمگین دخترانه جدید ۱۴۰۱ تنگ شکسته
پروفایل کمیاب برتر 1401